داستان «دختر نارنج و ترنج» از اینقرار است که پسر پادشاه بزرگ و نیرومند شده و کسی در اسبسواری و تیراندازی به پایش نمیرسد. این پسر جوان یکروز با تیر کوزه پر روغن پیرزنی را میشکند و پیرزن به او میگوید چون یکییکدانه پادشاه است، نفرینش نمیکند اما دعا میکند پسر، عاشق دختر نارنج و ترنج شود. در وهله اول، شاید اینقصه به نظر خوب و خوش بیاید اما راستش، خانه دختر نارنج و ترنج در باغی آنسوی کوهِ کوهان بوده و در واقع در سرزمین جادو قرار داشته است.
یکنکته دیگر افسانه «دختر نارنج و ترنج» این است که هرکسی به باغ ایندختر در سرزمین جادو رفته، دیگر برنگشته است. تصویرگری کتاب موردنظر هم توسط مهکامه شعبانی انجام شده است.
«خاله سوسکه»، «نمکی»، «موش گرسنه» و «ماچوچه و کلاغ» هم دیگر کتابهایی هستند که بخش کتابهای طوطیِ انتشارات فاطمی در قالب مجموعه «قصههایی از ادبیات شفاهی ایران» در کنار «دختر نارنج و ترنج» چاپ کرده است.
در قسمتی از «دختر نارنج و ترنج» میخوانیم:
شاهزاده رفت و رفت و باز هم رفت تا به جنگل جادو رسید. همانطور که پیرمرد گفته بود، دیو گیسسفید را جلوی کلبه دید، سلام کرد و سلام پیرمرد موسفید را هم به او رساند. دیو گیسسفید خندید و گفت: از همین راه برو تا به یک بیشه برسی. آنجا اسب سیاهی میبینی که باید سوارش بشوی. آن اسب راه چندساله را توی یک روز میپیماید. بعد به باغی میرسی که نگهبانش یک اژدهاست. درختهای باغ سرهایشان را به هم تکیه دادهاند و پای هر درخت هم یک دیو خوابیده. باید با چالاکی وارد باغ بشوی و چندتا نارنج و ترنج بچینی و قبل از آنکه اژدها و دیوها بیدار بشوند، از باغ بیایی بیرون.»